The flight in horizon with request wings and lover heart...
چشم يكي از روز ها چشم رو به رفقايش كرد و گفت:«من آن طرف اين دره ها كوه بزرگي مي بينم كه ابر همه جاي آن را پوشانده است. واقعا چه كوه باشكوه و زيبايي!» گوش به حرف های چشم گوش داد و سپس گفت:«اين كوهی كه تو می گويی كجاست؟ من كه صدای آن را نمی شنوم.» آن وقت دست گفت:« امّا من هر كاری می كنم نمی توانم اين كوه را لمس كنم؛ بنابراين كوهی در كار نيست.» بعد از دست، دماغ گفت:« من نمی فهمم چگونه ممكن است كوهی وجود داشته باشد و من نتوانم بوی آن را بشنوم. محال است كوهی در كار باشد.» چشم از شنيدن حرف های رفقايش رو برگرداند و در دل خنديد. امّا حواس ديگر دور هم جمع شدند و در مورد ادّعا ی واهی چشم با هم به بحث و گفتگو پرداختند و بالاخره بعد از يك بحث مفصّل به اتّفاق آرا نتيجه گرفتن:« چشم بی برو برگرد عقلش را از دست داده است.»
نظرات شما عزیزان:
Design By : Night Melody |